من را نمی شناسی چون من هم تو را نمی شناسم .یعنی قرار نبوده تا حالا همدیگررا بشناسیم .ما بر طبق یک قرار داد قدیمی فقط یک روز صبح وقتی هر دویمان انقدر عجله داریم که فراموشمان میشود بند کفشمان را ببندیم، از کنار هم میگذریم ، ان هم در یک پیاده روی شلوغ که گدای معتاد ی در یک گوشه اش مچاله شده بعد ما بر حسب همان قرار داد قدیمی سوار یک تاکسی می شویم و در کنار هم می نشینیم .من جزوه هایم را ورق میزنم و تو با گوشی مبایلت ور می روی هر کداممان هم داریم به بدبختی و خوشبختی هایمان فکر میکنیم در یک لحظه هم نگاهمان با هم تلاقی می کند وبعد دوباره بر می گردیم سر فکر های خودمان .
تو به چشم من اشنا هستی من هم همینطور ما همدیگر را می شناسیم یعنی نگاه هایمان برای هم اشنا ست .ما یک روز گرم تابستانی وقتی هر دویمان انقدر کلافه ایم که یادمان می رود از همکاران و دوستانمان خداحافظی کنیم پشت چراغ سبز همدیگر را می بینیم بعد انقدر به ذهنمان فشار می اوریم که همدیگر را کجا دیده ایم که قید ش را می زنیم قید این اشنایی را .وقتی چراغ قرمز میشود دوباره به هم نگاه می کنیم و پایمان را روی گاز می گذاریم.
ما همدیگررا می شناسیم .نگاه هایمان زودتر از انکه تشخیص بدهیم چقدر اشناییمان دیرینه است رسوایمان میکنند .ما به هم لبخند می زنیم و از کنار هم رد میشویم.
من تو را می شناسم تو هم مرا می شناسی و زندگی مثل همان روزها در جریان است .هنوز هم انقدر عجله داریم که فراموش میکنیم بند کفشمان را ببندیم یا انقدر گرما کلافه مان کرده که حوصله خودمان را نداریم.ما در یک تاکسی کنار هم می نشینیم وبه هم لبخند می زنیم و خوشحالیم در این ازدحام زندگی هر روز صبحمان را با یک نگاه اشنا اغاز می کنیم .
ما این روزها همدیگر را خیلی خوب می شناسیم و به همین دلیل احساس میکنیم که ما ا دم های خیلی خوشبختی هستیم.در واقع ما تنها بر طبق یک قرار داد قدیمی بهانه کوچک خوشبختی یکدیگر هستیم .